دنیا خیلی عجیبه...واقعا زمان چقدر زود میگذره و
عمر ما هم میگذره.الان دارم به سال گذشته تو همین زمان و روزهاش فکر میکنم که عمم
و شوهرعمم با خانوادم درمورد مهدی و من صحبت کردند.اون روزدقیقا 21 خرداد بوده که
منم امتحانات نهایی سومم تموم شده بود.واقعا چقدر من اون روزها خوشحال بودم وهنوزم
هستم.باور نمی کردم این حرفارو اینکه این اتفاق بیفته که من و مهدی جونم ازدواج
کنیم.
اون روزها خیلی خیلی واسم شیرینه و همیشه بهشون
فکر میکنم وبا مهدی جونم احساس خوشبختی میکنم.8مرداد سالگرد ازدواجمونه.روزیه که
من و عشقم به هم رسیدیم. روزیه که تمام تنهایی ها و غمی که تو گذشته داشتیم و
فراموش کردیم.
از کنار هم بودن لذت ببریم و همیشه خوشحال و
سپاسگذار خدای مهربون باشیم.
من از بودن در کنارشوهرم خیلی خوشحالم و این حس خوشبختی و خوشحالی رو تا لحظه ی مرگم هم دارم و هیچ وقت فراموش نمیکنم.
خدایا به خاطر روزای خوبی که بهم دادی واقعا ازت
ممنونم.