21خرداد93آخرین امتحانم بودواتفاق خوب و باورنکردنی واسم افتاده بود،اتفاقی که خیلی وقت بودمنتظرش بودم.
ساعت 7غروب عمم وشوهرعمم اومدن خونمون ودرمورد مهدی ومن پیشنهاددادن وصحبت کردند.من باشنیدن این خبرهیجان زده شده بودم واقعانمیدونستم چطوری باورکنم،چون خیلی وقت بود که منتظرهمچین روزی بودم.
خیلی خوشحال بودم وجوابم مثبت بود.
7تیرمن و مهدی درموردشرایط زندگیمون باهم صحبت کردیم و به تفاهم رسیدیم.واقعا اون موقع خیلی زودواسم گذشت ولی خیلی عالی بود،8تیر،پنجشنبه ساعت9باهم گروه خون رفتیم.
تست خون دادیم ومنتظرجواب آزمایشمون بودیم.اون لحظات خیلی استرس داشتیم وسخت بود.بالاخره جواب آزمایشمون و گرفیم مثبت بودخیلی خوشحال بودیم و همه باشنیدن جواب خوشحال شدند.
مهدی به خاطر شرایط کاریش مجبوربود که یک ماه به شهردماوند بره و به کارنقشه برداری که داشت انجام بده وبرگرده.
بعداز یه ماه 6 مرداد مهدی از دماوند برگشت،
7مردادخانواده هامون طبق رسم ورسومات باهم درموردازدواج ماحرف زدند وتصمیم گرفتندکه فردا8مردادساعت5 عقدکنیم،رفتیم مهظروعقدکردیم،خاطرات خیلی خوب وخوشی روباهم داشتیم. زندگیمون واقعا شیرینه وعالی میگذره.
من واقعا از زندگیم باعشقم خوشحالم.