زندگی منُ عشقم

خاطرات زندگی ما 2تا

زندگی منُ عشقم

خاطرات زندگی ما 2تا

نیلوفر آبی


ی هفته ای میشد که ندیده بودمش از اول هفته که سرکار می رفتمُ تا غروب که میرسیدم خونه خسته و کوفته دوش میگرفتم و از خستگی رو تختم دراز می کشیدم و به فاطمه زنگ می زدم ...


خیلی سخته که فاطمه اونطور اسرار میکرد چرا نمیای بدیدنم و منم چیزی نداشتم بگم جز نمیشه.


 آخر هفته ام که باید میرفتم دانشگاه تبریز تازشم پروژه های درسیم نیمه کاره بود این ی روز آخریم قبل سفر نشستم خونه کارامُ راستُ ریست کردم و با اتوبوس مستقیم ساری-تبریز رفتم تبریز


هر سفری واسم ی جور تجربه بود و ی سری اتفاقات جالب و همیشه هم فکرم پیش فاطمه بود و سختی راه رو فراموش می کردم.


غروب جمعه هم کلاسم تموم شد و دوست داشتم زود برگردم ساری و مثل همیشه هم با متلک ها و تیکه های دوستام روبرو میشم که تو دستُ پاتُ گم کردیُ هل هستی که میخوای زود برگردی پیش خانومت

سریع بعد کلاس همراه دوستم که 206 داشت تا قزوین اومدم و ازونجام رفتم تهران و بعدشم بالاخره ساعت 9رسیم ساری،


اول ی دوش آب گرم گرفتم و صبحونه خوردم و بعدشم رفتم دنبال فاطمه

دلم تالاپُ تولوپ میکرد واسه عشقم خب هشت روزی بود ندیده بودمش ، باهم رفتیم نیلوفر آبی ، باهم میگفتیمُ میخندیدیم و قدم زدیم ... ی خیلی از خانومی عکس گرفتم خیلی روز خوبی بود خیلی باهم شادیم.


وقتی بافاطمه هستم شادم و خوشبختیم یعنی با فاطمه بودن ...

 

جشن نامزدی

 

همه دورهم بودیم و تصمیم گرفتیم که 20شهریورروزجشنمون باشه که اون روزتولد مهدی هم بود.


ما سه هفته ای رو درگیر خرید جشنمون بودیم هرروزبعد از ظهر ساعت 4 یا5  به بازار میرفتیم.

لباس جشن و حلقه و کلی خریددیگه ای کردیم.من تصمیم گرفتم آرایشگاه تلی برم چون هم مورداعتمادبود وهم توساری معروف بود.

بامادرم وعمم رفتیم آرایشگاه نوبت گرفیم و بعد گفتن که 20 شهریور ساعت 5صبح باید آرایشگاه باشی منم قبول کردم.واسه اون روزخیلی ذوق داشتیم. و وقتی فکرمیکردیم استرس میگرفتیم.هرروز که بیشترنزدیک میشدیم استرس و هیجانمون بیشتر میشد.من تو عمرم یه همیچین حسی نداشتم واقعاعالی بود.

20شریور من و مهدی ساعت4صبح بیدارشدم وباهم صبحانه خوردیم وحاظرشدیم.مهدی قراربود که من و به آرایشگاه برسونه.

سوار ماشین شدیم وحرکت کردیم من و مهدی خیلی خوشحال بودیم بین راه یه دفعه مهدی باصدای بلند ناگهانی داد زد و گفت فاطمه دوست  دارم.اون لحظه من واقعا حس عجیبی بهم دست داده بود.با شنیدن این جمله هم خیلی خوشحال شده بودم.بعدش کلی باهم خندیدیم.

به هرحال به آرایشگاه رسیدیم. وبعدمهدی هم بایدمیرفت ماشین وبه گل فروشی میبرد تا تزئینش کنن.

آرایشگراز ساعت5.30صبح تا 11.30داشت آرایشم میکرد.

ساعت11.30مهدی باماشین عروس اومددنبالم.من ازآرایشگاه اومده بودم بیرون روبه روی آسانسور ایستاده بودم که وقتی در آسانسوربازشد من و مهدی همو دیدیم.مهدی خیلی خوشگل شده بود هردوتامون خیلی خوشحال شده بودیم.مهدی بهم میگفت خیلی تغییرکردی و ناز شدی.

رفتیم توماشین نشستیم وحرکت کردیم.فیلم بردار به ما گفته بودبه باغ نیشا که جاده دریابود بریم.

وقتی واردباغ نیشا شدیم خیلی هیجان زده وحیرت زده بودیم.باغ نیشا بهترین وقشنگ ترین باغی بود که من توعمرم دیده بودم.

گل ها و سبزه ها ودرخت های خیلی زیبایی داشت که آدم ومتحیر میکرد واقعا زیبا بود. فیلمبردار ازماکلی عکس وفیلمبرداری کرد.خیلی خوش حال بودیم.کارمون ساعت2تموم شده بود.بعدهم ما وهم فیلمردار گرسنمون شده بود رفیم یه سفره خونه ای که قبل ازهتل سوگلی بودغذا خوردیم.ساعت3 به هتل سوگلی رفتیم.من و مهدی خیلی استرس داشتیم ونمیدونستیم بایدچیکار کنیم.

مادرامون و عمه و خاله ها برای استقبال ما به بیرون اومده بودن. من ومهدی هم به همه سلام و خوش امد گفتیم.همه خوشحال بودیم.خیلی خوش گذشته بود واقعا همه چی عالی بود.ساعت4جشنمون تموم شده بود ومیهمانامون بعدازخوردن کباب رفتن. و چون اون روز تولد مهدی هم بود یه کیک 2طبقه سفارش داده بودیم. که بعد از جشن یعنی فامیلای درجه یک ما همه واسه خردن کیک به خونمون اومده بودن.من ومهدی هم با ماشین عروس اومدیم خونه و واقعاخوشحال بودم.

کیکی که سفارش داده بودیم وشوهرعمم آورده بود.

همه خوشحال بودن و خیلی هم رقصیده بودن.

بعد از یک ساعت کیک رو من ومهدی باچاقو برش زدیم همه دست میزدن وبعدتولد مهدی رو بهش تبریک گفتن و منم به عشقم تبریک گفم.

همه خوشحال بودن وبهشون خوش گذشته بود.ماهم خوشحال بودیم که همه چی عالی پیش رفته و واقعا روز خیلی خوبی رو داشتیم. ,

 

خاطرات فراموش نشدنی


21خرداد93آخرین امتحانم بودواتفاق خوب و باورنکردنی واسم افتاده بود،اتفاقی که خیلی وقت بودمنتظرش بودم.


ساعت 7غروب عمم وشوهرعمم اومدن خونمون ودرمورد مهدی ومن پیشنهاددادن وصحبت کردند.من باشنیدن این خبرهیجان زده شده بودم واقعانمیدونستم چطوری باورکنم،چون خیلی وقت بود که منتظرهمچین روزی بودم.


خیلی خوشحال بودم وجوابم مثبت بود.

Avazak.ir smili48 تصاویر زیباسازی وبلاگ (2)


7تیرمن و مهدی درموردشرایط زندگیمون باهم صحبت کردیم و به تفاهم رسیدیم.واقعا اون موقع خیلی زودواسم گذشت ولی خیلی عالی بود،8تیر،پنجشنبه ساعت9باهم گروه خون رفتیم.


تست خون دادیم ومنتظرجواب آزمایشمون بودیم.اون لحظات خیلی استرس داشتیم وسخت بود.بالاخره جواب آزمایشمون و گرفیم مثبت بودخیلی خوشحال بودیم و همه باشنیدن جواب خوشحال شدند.


مهدی به خاطر شرایط کاریش مجبوربود که یک ماه به شهردماوند بره و به کارنقشه برداری که داشت انجام بده وبرگرده.

بعداز یه ماه 6 مرداد مهدی از دماوند برگشت،


7مردادخانواده هامون طبق رسم ورسومات باهم درموردازدواج ماحرف زدند وتصمیم گرفتندکه فردا8مردادساعت5 عقدکنیم،رفتیم مهظروعقدکردیم،خاطرات خیلی خوب وخوشی روباهم داشتیم. زندگیمون واقعا شیرینه وعالی میگذره.Avazak.ir smili6 تصاویر زیباسازی وبلاگ (1)


من واقعا از زندگیم باعشقم خوشحالم.

 

رویای عشق

گاهی بهش فکرمیکردم....

هروقت میدیدمش حس عجیبی پیدامیکردم وضربان قلبم تندتر میشد.من روزهای خیلی سختی روپشت سرگذاشتم،

روزهایی که تنهاوگوشه گیربودم.

و بعضی ازشب هایی که باگریه می خوابیدم.

من تنهاآرزویی که ازخدامیخواستم این بود که یه روزی اونم بهم دل ببنده وعاشقم بشه،

همیشه احساسم بهم میگفت که عشقم یک طرفه است و اون حتی یک لحظه هم بهم فکرنمیکنه وبه من هیچ

علاقه ای نداره،درحالیکه اونم به من فک میکرد.

واقعاسرنوشت خیلی عجیبه که مارو به هم رسوند.روزهایی که بعدازعقدم میگذره واقعا شبیه یک رویاست که به حقیقت پیوسته.

هیچ وقت نمیدونستم که یه روزی به عشقم میرسم وروزهای خوبی رو بااون میگذرونم.

من واقعاازاین اتفاقی که توزندگیم افتاده خیلی خوشحالم وراضی هستم.هرلحظه وهمیشه که باعشقم هستم خداروشکرمیکنم.

خداجونم بازم ازت تشکرمیکنم به خاطراینکه روزهای خوبی رودارم میگذرونم وگذشته تلخی که داشتم وفراموش کردم.